معجزه توسل

ابوالواحد ابویف، از طلّاب چچنی در حوزه علمیّه قم است. وی از جمله تشرّف یافتگانی است که از مذهب تسنّن به تشیّع گرویده است. همان طور که می‌دانیم تغییر مذهب امر چندان راحتی نیست و به قول خود او، وی دومین چچنی است که به مذهب تشیّع مشرّف شده است و فرد اول توسط وهّابی‌ها به شهادت رسیده است.
امّا حادثه‌ای شگفت‌ و جالب توجّه موجب تشرّف ابوالواحد بوده است. در گفت‌وگویی که در همین باره با وی صورت گرفته، آن حادثه را به همراه پاسخ چند پرسش از این مستبصر جویا شده‌ایم که آن را به حضور شما گرامیان تقدیم می‌کنیم، باشد که بیش از پیش موجبات استحکام اعتقادی ما را فراهم آورد.


آقای ابوالواحد ابویف، ضمن تشکّر، درخواست می‌کنیم جریان ورود خود به ایران و تشرّف به مذهب تشیّع را برای ما بیان فرمایید.
واسطه آمدن من به کشور ایران، پدرم بود، که به علّت شغلش به ایران رفت و آمد داشت، به زیارت قم می‌آمد و در تهران تجارت می‌کرد. او به من می‌گفت که شما باید به کشور ایران بروی و درس بخوانی؛ گفتم: چه درسی و چه رشته‌ای؟ من تازه مدرسه را به پایان برده بودم. پدرم به من گفت که ایران دینش اسلام و مذهبش شیعه است، گفت دانشگاهی هست و می‌توانی درس بخوانی. وارد این مدرسه که شدم، دیدم که دین اصلی و کلّی ایران، اسلام و مذهبشان، شیعه است.
شیعه را برای ما به گونه‌ای دیگر تعریف کرده و
گفته بودند کشتن شیعیان حلال است. اصلاً نباید به آنها سلام کنید یا حرف بزنید. من چون سنّی «شافعی» بودم، حرف‌هایشان به دلم نشسته بود و هیچ اعتنا و اعتمادی به آنچه شیعیان و اساتید من می‌گفتند، نمی‌کردم.
شش ماه بعد که به کشورم بازگشتم، به پدرم گفتم که دیگر به مدرسه نمی‌روم. پدرم گفت: چرا؟ گفتم: خوب، به «دانشگاه مدیترانه» که بهترین دانشگاه است، می‌روم؛ از لحاظ مالی هم که مشکلی نداریم. پدرم گفت: شما همان‌جا بروید، من راضی نیستم که شما در دانشگاه مدیترانه تحصیل کنید.
با اینکه علاقه نداشتم ولی چون خواست پدرم این  بود، دوباره برگشتم. همین‌طور سه، چهار بار رفتم و برگشتم. آخرین بار که آمدم، مشکلات زیادی پیدا کردم و رفتم پیش یک آقایی، از مسئولان تا با ایشان ملاقات کنم. ایشان هم گفت، که دو ساعت دیگر با شما صحبت می‌کنم. منتظر ایستاده بودم که یک نفر دیگر آمد و با رفتار بدی به من گفت: برای چه آمدی اینجا؟ چه کار داری؟ گفتم: می‌خواهم با حاج آقا صحبت کنم. گفت: نه، نمی‌خواهد. گفتم: خودشان گفته‌اند که با من صحبت می‌کنند. گفت: نه؛ به من گفتند که نمی‌خواهند با شما صحبت کنند. گفتم: خوب، اگر نمی‌خواهند، باشد و بیرون رفتم.
از آن‌ جا  که اهل تسنّن شافعی هم امام زمان(ع) را قبول دارند، با خودم گفتم این شیعه‌ها یک حرف‌هایی می‌زنند که اگر مشکلی برایتان پیش آمد، توسّل کنید، بخواهید و حتماً جواب قطعی می‌گیرید. من هم حقیقتش، اعتقادی نداشتم، امّا به خاطر این که یک نفر از نسل آنها  ـ امامان(ع) ـ که سید بود و با من این رفتار را کرده بود، ناراحت شده بودم. گفتم: یا امام زمان(ع) چرا با من این‌گونه رفتار می‌کنند؟ من از آن کشور آمده‌ام این‌جا درس بخوانم، شما را بشناسم، نه اینکه آنها را بشناسم. آمده‌ام ببینم دین چیست؟ علّت بدرفتاری آنها با من چیست؟ این حرف‌ها را زدم و رفتم. به خانه که رسیدم، دیدم وجودم به هم ریخته، فطرتم به هم ریخته. اصلاً نمی‌توانستم حضورم را ثابت کنم. اصلاً نمی‌دانستم باید چه کار کنم. آن قدر به هم ریخته بودم که فکرهای عجیبی داشتم. ثانیه‌ای بر من نمی‌گذشت که سؤالی به فکرم نیاید که چرا به این شکل نماز می‌خوانید، چرا قبول نمی‌کنید؟ سئوالات عجیبی بود که حتی  الآن از یادآوری‌اش به لرزه می‌افتم. نمی‌دانستم، واقعاً چه کار کنم. با همسرم صحبت کردم. همسرم گفت که چه فرق‌هایی بین آنها و ما هست؟ گفتم: هیچ فرقی ندارند، جز از جهت امامت. وگرنه قرآن که یکی است، پیامبر که یکی است، خدا که یکی است. ما هم که امام علی(ع) را قبول داریم. حسن(ع) و حسین(ع) را قبول داریم. خوب چه فرقی می‌کند؟‌ پس همین‌طور که به شما پیغام رسیده نماز بخوانید. من باز فکر کردم و روز دوم شروع کردم به نماز خواندن. موقعی که ایستادم، بدنم می‌لرزید، که ما چرا به این صورت نماز می‌خوانیم و از این دسته افکار.
همان شب منتظر هدیه‌ای الهی بودیم. من بیرون خانه، پایین بودم، در همان روزها یا دو، سه روز بعد از آن بود که همسرم با گریه آمد پایین. گفتم: چه شده؟ چه خبر است؟ گفت: در خانه ما یک نفر دیگر هست. گفتم: هیچ کس نیست. گفت: هست، با من نماز می‌خواند، زمانی که من بلند می‌شوم، با من بلند می‌شود. وقتی من می‌نشینم، با من می‌نشیند، وقتی دعا می‌کنم با من دست‌هایش را بلند می‌کند. گفتم: نه، این چیزها ممکن نیست. خودم می‌دانستم یک اتفاقاتی صورت گرفته و یک مسائلی هست و واقعاً‌ وجود دارد. ولی باز گفتم: شما خیال کرده‌اید. رفتیم و با هم خانه را گشتیم، هیچ کس نبود. شب دوم که من با دوستانم بیرون صحبت می‌کردم و بر روی یکی از مسائل شیعیان بحث می‌کردیم، دوباره خانم‌ام در حالی که فرزندمان در آغوشش بود، به پایین دوید و گریه می‌کرد. گفتم: چه شده؟ گفت: باز هم آن آقا آمد پیشم. گفتم: کسی نیست. گفت: الآن که داشتم نماز می‌خواندم با من نماز می‌خواند. (با هم بالا رفتیم) روزهای بعد که به همین شیوه نماز را ادامه می‌دادم، خودم هم احساس می‌کردم، دیدم کسی دست مرا گرفته و مرا از تاریکی به روشنایی آورده. زندگی‌مان عوض شده بود اعتقاد من در مورد شیعه، که اصلاً شیعه را قبول نداشتم و منکر آن بودم، عوض شده و خیلی به شیعیان محبت پیدا کرده و علاقمند شده بودم. نه این که علاقه من از روی کتاب باشد، نه، چون کتاب هم نمی‌خواندم. آن یک معجزه بود ان‌شاءالله خداوند و همه ائمه(ع) مرا ببخشند.
قبل از آن مهری را که با آن نماز می‌خوانیم می‌زدم، نسبت به شیعه، علمای شیعه و کتب شیعه خیلی بی‌احترامی می‌کردم. با بچه‌ها که صحبت می‌کردیم، به شیعیان می‌خندیدم و می‌گفتم که شما برای سنگ نماز می‌خوانید و... امّا پس از این اتفاق مثل اینکه اصلاً این حرف‌ها نبود. چون ما جدّمان شیعه بوده و از شیعه هم هستیم، خیلی سال‌ها هم شیعه بودیم. خودم تعجب کردم. گفتم که حتماً این حرف‌هایی که شیعیان می‌گویند، واقعاً درست است. مشکلاتی که داشتم، اصلاً نمی‌دانم چی شد و کجا رفت. تمام نیازمندی‌هایم برطرف شده بود، از نظر درسی و علمی هم به دین اسلام علاقمند شده بودم. چون جدّ ما هم یکی از علمای بزرگ بود که به خط خودش قرآنی هم داریم که  الآن در منزل ماست. نمی‌دانم چرا قبل از آن نخواسته بودم  اسلام را یاد بگیرم و دینم را بشناسم، امّا پس از آن اتفاق یک مرتبه دیدم واقعاً این مسائل خیلی لذت دارد. خیلی به آنها علاقمند شدم و درس‌ها را شروع کردم.
زمان زیادی نیست که به راه راست هدایت شده‌ام یادم هست که یک ثانیه نمی‌شود که خدا را شکر نکنم که حداقل قبل از مرگم، راه راست را به من نشان داد. بعداً همسرم می‌گفتند که آقا این‌جا آمده‌اند، می‌گفتند وقتی دعا می‌کنند میان دست‌های من، دست‌های بچه‌ای می‌آید و... خودم هم این اتفاقات و حرف‌ها را قبول داشتم ولی نمی‌خواستم به همسرم بگویم (چون آنها این مسائل را یک جور دیگر تعبیر نکنند) زمانی که خداوند به ما فرزندی داد به من خبر رسید، که این همان دستی است که می‌گفتم و این همان بچه است، گفتم: شکر خدا.
خدایا شکرت که دست مرا گرفتی و مرا رها نکردی، ائمه(ع) با این که من ارزشش را نداشتم، دست مرا گرفتند و مرا بردند و از ائمه(ع) خیلی جواب گرفته‌ام، نه یک بار.

تاریخ تشیّع شما چه زمانی است؟
اواخر سال 1381

لطفاً درباره عامل تشیّع خودتان توضیح دهید؟

توسّل به امامان(ع). من از طریق توسّل به تشیّع رسیدم، این راه را پیدا کردم و می‌دانم که هر کسی توسّل و اعتماد به امام داشته باشد، موفق می‌شود و همین اتفاق برایش می‌افتد، همان‌طور که برای من افتاد. و شما که برادران من هستید و این‌جا تشریف دارید، بدانید کشورتان یک کشور مقدسی است که می‌توانید از شیعه، علما و اساتید استفاده کنید و سؤال کنید، جاهای زیارتی هم دارید. واقعاً خوش‌شانس هستید، اگر قدر این‌ها را بدانید. این‌ها چیزهای عجیبی است و احتمال دارد که امروز اتفاقی نیفتد؛ مثلاً بگویید: نمازم را خواندم و در زندگی من هیچ چیز عوض نشده، شاید خداوند صلاح نداند که الآن اینگونه شود، امّا حتماً اجری دارد.

بیشترین توسّلتان به کدام امام بوده است؟

اولین توسّلم به حضرت مهدی(ع) بود و بعد از ایشان به ائمه دیگر هم توسّل داشته‌ام و جواب‌های عجیبی گرفته‌ام. کسی تا برای خودش اتفاق نیفتد باورش نمی‌شود، ولی من چیزهایی پیدا کردم که اجداد من پیدا نکرده‌اند.

در مطالعات خودتان، قبل و بعد از تشیّع، بیشتر چه کتاب‌هایی خوانده‌اید؟

من قبل از تشرّف به مذهب شیعه، اصلاً کتابی نمی‌خواندم و نسبت به کتب شیعیان هم بی‌احترامی می‌کردم. کتاب‌های مقدماتی را شروع کرده‌ام، کتاب‌های توضیحات حدیثی، اعتقادی، نحوی،  و  زندگی‌نامه ائمه(ع).
بعد از مدتی که شیعه شدم (بعد از یک سال)، خوابی دیدم که در لشکر رسول‌الله(ص) شرکت دارم و تعداد ما خیلی کم است و نیزه و شمشیر داریم. من صورت و بدن حضرت را نمی‌دیدم و فقط حرف‌های ایشان را می‌شنیدم. آن حضرت(ص) کنار من بودند ولی من ایشان را نمی‌دیدم، خود رسول‌الله(ص) به من گفتند به اطراف خود نگاه کنید. دیدم تمام کوه‌ها، پر از لشکریان ابوسفیان بود. خود ابوسفیان سفیدپوش بود و بقیه لشکرش سیاه بودند و جای خالی در لشکرش نبود. خودم عرض کردم یا رسول‌الله اجازه دهید با آنها بجنگیم. ایشان فرمودند: صبر کنید، باید ببینیم آنها چه می‌خواهند. خود ابوسفیان جلو آمد و به حضرت خیلی بی‌احترامی کرد. با بچه‌هایی که نزدیک من بودند، سؤال کردیم که اجازه دهید که با آنها بجنگیم و ایشان می‌گفتند: نه باید صبر کنیم. از این خواب‌ها تعجب کردم و از چند تن از اساتید سید خود سؤال کردم، گفتم چنین چیزی واقعیت دارد؟ گفتند اگر پیامبر را دیده باشی قطعاً بدان که به غیر از او کسی نیست و نمی‌تواند به صورت آن حضرت در بیاید. بعد خوشحال شدم و گفتم: که خوب یک چیزی دست مرا گرفته و من باید به هدف‌هایی که دارم برسم و سعی خود را بکنم. پس از مدتی دوباره خواب دیدم که سیدی ایستاده و خیلی خشن به من نگاه می‌کند. از او سؤال می‌کردم، امّا به حرف‌های من گوش نمی‌داد و فقط می‌گفت: چرا این کار را کردی؟ نمی‌دانستم چه کاری را می‌گویند. بلند شدم، وضو گرفتم و با خود گفتم: خدایا من چه کار کرده‌ام که ایشان از  من ناراحت هستند؟ گناهان کوچک و بزرگم ـ که البتّه همه گناهان بزرگ هستند و نباید آنها را کوچک شمرد ـ به خاطر آوردم و گفتم، شاید به خاطر این گناهان باشد، شکر اعمال را نیز به جا آوردم؛ چند روز بعد دوباره آن سید را در خواب دیدم که خیلی خوشحال است و از من راضی است. وقتی ازاساتید خود تعبیر آن را خواستم، گفتند که خیر است.
یک روز دیگر سید آمدند و در پشت میزتحریر نشستند و چند نفر دیگر هم بودند و به ما درس اخلاق می‌دادند. گفتم شاید من اخلاقم خوب نیست و به دیگران حرفی زده‌ام و کسی را ناراحت کرده‌ام.
نصیحتم این است که متوسّل شدن، چیز عجیبی است هر کس بخواهد، حتماً به او می‌دهند، حتماً نباید همین امروز بدهند، آنها طوری حاجت شما را می‌دهند که خودتان نفهمید.

آیا بعد از تشرّف به تشیّع اقدامات تبلیغی هم انجام داده‌اید؟
من بعد از این که راه راست را پذیرفتم یک بار هم تبلیغ رفتم و با پدر و مادر خودم هم صحبت کرده‌ام و ان‌شاءالله آنها هم شیعه می‌شوند. آنجا شیعه شدن سخت است و من دومین نفری هستم که در چچن شیعه شده‌ام، که اولین نفر به دست وهابی‌ها کشته شد. ما یک سایتی به زبان روسی راه‌اندازی کرده‌ایم و یک کتاب چهل‌حدیث درباره دروغ، غیبت و اخلاق هم شروع کرده‌ام به ترجمه کردن. افکار زیادی دارم که به یاری خدا و ائمه(ع) باید به انجام برسانم.
شما در مذهب تشیّع چه چیزی  را یافته‌اید که قبلاً نیافته‌ بودید و برتری‌های مذهب تشیّع چیست؟
برتری‌های شیعه از لحاظ مذهب بر تسنّن خیلی زیاد است. ولی اساسی‌ترین مطلب، احکام است. وقتی از یک عالم سنی، در مورد مسئله‌ای سؤال کنید، از طریق قرآن و احادیث نبوی پاسخ شما را می‌دهد و گاهی برای یافتن پاسخ، کلّ قرآن را می‌گردد و زمانی که چیزی نمی‌یابد،‌ چون تمام مسائل و جزئیات در قرآن نیامده، از خودش قیاس می‌کند؛ یعنی یک مسئله شبیه را پیدا می‌کند و می‌گوید این، این‌گونه است، پس این هم به این صورت می‌شود. امّا در مذهب شیعه، این‌ گونه نیست. کوچک‌ترین مسئله در امور زندگی دنیوی، مادی و معنوی و هرگونه سؤالی که دارید، خود اهل بیت(ع) پاسخ‌های آن را داده‌اند و من ندیده و نشنیده‌ام که پرسشی را بی‌پاسخ گذاشته باشند.
برتری دیگر، خود اهل‌بیت(ع) هستند که در قرآن و بسیاری از احادیث نبوی از آنها صحبت شده است امّا درباره خلفای اول، دوم و سوم نه در قرآن، نه در احادیث چیزی نیامده است.
اگر من بخواهم سؤالی را از خلفا بپرسم، آنها برای یافتن پاسخشان به امیر مؤمنان مراجعه می‌کنند. حالا اگر آنان جانشینان پیامبرند، چرا نمی‌توانند پاسخ سؤالات را بدهند. در صورتی که اهل بیت(ع) به تمامی سؤالات پاسخ می‌دهند. از لحاظ اخلاق و عدالت هم تشیّع برتری‌های زیادی دارد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





لینک ثابت

تمامی حقوق مادی و معنوی " مباحث آخرالزمان " برای " شهاب الدین میهن پرست " محفوظ می باشد!
طـرّاح قـالـب: شــیــعــه تـم